سیانور
سیانور

سیانور

باید از یه جایی به بعد ادامه نمی دادم. .


برگشتم به همانجا.همان ساختمان  با دیوار های طوسی و یک پنجره در هر پاگرد.ساختمانی که برایم پرا ز حرف های گفته و نگفته بود و  هنوز باریکه های نو را که روی زمین افتاده بودند را یادم بود.گلدان  حسن یوسف را کنار در یادم بود.خودم را یادم بود.خودم را که نمی توانست حرف هایی را بزند.خودم را که با بیچارگی تمام به بدبختی هایی فکر می کرد که هنوز زندگی می توانست فرصت این را به او بدهد که برای بعد تر باشند.آن روز درآن ساختمان حال خوبی نداشتم.روز بود و آفتاب می تابید.من حالم خوب نبود و جواب چیزهایی را می دادم که نمی خواستم.حرف هایی را  نمیزدم.حرف هایی که هیچ کس نباید می شنید.امروزهمینکه پایم را در آن ساختمان  گذاشتم ، همین که پا روی پله اول گذاشتم تمام آن تصویرها برگشت.آن آدمی که بود برایم زنده شده بود.آدمی که فکر می کردم باید کم کم آن روز ها را فراموش کند و فکر کند هنوز چیزهای زیادی است برای زندگی.پله ها را بالا می رفتم.دیوار های طوسی آن جا با من حرکت می کردند.من برمیگشتم به چند سال پیش .به آفتابی که می تابید و منی که از آفتاب متنفر بودم.به خودم فکر می کردم که چندین سال پیش همین پله ها را بالا رفته بود .همین پله ها را هم پایین آمد و دیگر برنگشت تا به امروز.تا وقتی که تبدیل به آدمی بشود که امروز هست.تابلو ها را در هر طبقه نگاه می کرد.جایی نبود که باید می رفتم تا رسیدم به طبقه مورد نظر.از آنجا به طبقه بالا نگاه کردم و  گفتم:اگر این پله ها را هم بالا برم برمی گردم به جایی که در یک مختصات زمانی آنجا بودم.برمی گردم به آنجا  و هیچ آفتابی پخش زمین نمیشد چون آفتابی نبود.همان طبقه ماندم.من دیگر با آنجا کاری نداشتم.روی صندلی های زردنشستم.سرم را به دیوار تکیه دادم و به ساعت نگاه کردم.ساعت شش بود.دقیق دقیق.چشمانم را می بندم.بعد از سی دقیقه از ان اتاق بیرون می ایم.از پله ها پایین می روم.روبه روی پنجره چراغ ماشین ها را می بینم و از خودم می پرسم:از آن موقع تا به حال بهتر شده؟؟هوای سرد را به ریه هایم میدهم و زیر لب می گویم:هر چی میری جلو خراب تر میشی.